نهالنهال، تا این لحظه: 12 سال و 1 روز سن داره

یکی یکدونه مامان و بابا

تولد 2 ماهگی نهال

  امروز تولد 2 ماهگی نهال جون بود و ما هم خونه ی باباجونش بودیم که دیدیم باباجون و مامانجون با یه کیک از در وارد شدن جالب اینجا بود بابای نهال بیشتر از خودش ذوق زده شده بود نهال با دیدن کیک خیلی تعجب کرده بود اما خیلی سریع خوابش برد و از اونجا که هنوز نمیتونه کیک بخوره همین چتر کوچولو بهش رسید شب هم بابا مهدی براش یه شیشه پستونک تپلی و یه پشه بند تشک دار خرید ...
4 مرداد 1391

واکسن بده یا خوبه؟

نهال جون و دردسر واکسن زدن تفلک دختر مامان بد جوری تب کرد مامانی هم تا خود صبح هر 4 ساعت استامینوفن بد مزه بهش میداد و همش پاشویش میکرد و دستمال نم دار رو سرش میزاشت تا دخملی تبش پایین بیاد           ...
4 مرداد 1391

تربچه مامان قراره بره خرید لباس ویه دینا خوشحاله

تربچه با مامان و بابا قراره بره خرید انگار فهمیده قراره بریم بیرون همش بال بال میزنه که بقلش کنیم شیطونک یاد گرفته جیق بزنه اما نه از سر لج بازی از روی خوشحالیش یه هویی جیق میزنه و دستو پاهاش و به هم میزنه عاشق اینه مامانی موهاشو شونه کنه و گیره بزنه بعد ببره جلو آینه نهال خامم سریع گل سرشو بکنه ...
29 تير 1391

مسابقه لبخند یک فرشته

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آن جا بروم؟» خداوند پاسخ داد: «از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتم. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه. - اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم. این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: «فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی شد.» کودک ادامه داد: «من چطور می توان...
29 تير 1391